بهمن ۲۷، ۱۳۹۶

از یک جایی به بعد،
شهامت‌ات را جمع می‌کنی
پنجره‌ای روی دیوار می‌کشی*
و تکلیف خودت را با تمام مجهولات و ابهامات آن سوی دیوار روشن می‌کنی؛
حتی به بهای از دست دادنِ آن توهّمِ شیرین.

از یک جایی به بعد،
دست قلب‌ات را می گیری
و از پل معلقِ انتظار می‌گذرانی‌اش
که بیهوده تپیدن به خیالی خام
سزاوارش نیست.

از یک جایی به بعد،
زنی که زیاد می‌خندید
و همواره در شک بود،
ترک می‌خورد
پوست ‌می‌اندازد
تا نفس بکشد
آزاد و رها،
چونان جانِ هستی.

عمر کوتاه است
خوب می‌دانم
باید چسبید به آن پیچک جادوییِ بی‌مانند
که بی ‌آن
زندگی
هیچ و حقیر است .

از یک جایی به بعد،
باید انتخاب کنی
بین کورمال کورمال رفتن در دالان‌های تاریک خوشبختی
و کشف روشنایِ کورکننده‌ی واقعیت.
که بیش از این،
بی‌مهری و خیانت به خویشتنِ خویش
روا نیست.


ماندانا ج.
                                                                                                                            



*این قسمت از شعر زیر است. متاسفانه نام شاعر را نمی‌دانم:
به هر دیواری که تکیه می‌کنم/ حس می‌کنم پشت دیوار کسی است که می‌تواند عاشق شود./ می تواند تکه ذغالی بردارد/ پنجره‌ای روی دیوار بکشد/ و تکلیف خودش را با تمام چیزهای ناشناخته‌ی آن سوی دیوار روشن  کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر