آبان ۰۹، ۱۳۹۵

خانجون


داشتم شماره میگرفتم. گوشی دستم بود که دیدم خانجون روی زمین پشت سرم نشسته. همونطوری که همیشه می نشست. ساکت. آرام. با پاهای دراز شده.

گفتم اه خانجون ببخشید پشتم به شما بود!
خیلی شمرده گفت: تو مثل خونی توی رگهای من. صاف میری تو قلبم. پشت و رو نداری!

 حرف که میزد با دستهایش اجرا هم میکرد مثل همیشه. با دست راست روی رگهای دست چپ کشید و رفت روی قلبش ایستاد. و گفت "بعله!"  با ته لهجه شیرین گیلکی. همونطوری که همیشه میگفت و سر تکون میداد. برای تایید درستیِ حرفش.
چون نمی دونستم چی بگم خندیدم. این بار نخندید. همونطور مهربون و جدی تا ته چشمهایش نگاهم کرد. شاعری بود خانجون. حرفهایش به سبکباری باد. مثل وجودش. آنقدر جوان بودم که نمیدانستم جوانم. آنقدر تجربه داشت که میدانست یک روزی از ما فقط همین می ماند. یادها و خاطره ها و دیگر هیچ.

اولین بار که رفتم خونه کامبیز اینا (یعنی خونه پدر و مادرش) خانجون از اون بالا پشت پنجره برام دست تکون داد. جلوی در شلوغ پلوغ بود. ما اول ندیدیمش. صدایمان کرد. تحمل نداشت صبر کند دختری که قرار بود عروس آینده نوه اش بشود از پله ها برود بالا! هر وقت یادم میاید کلی میخندم. آخه خانجون! چیش اون همه ذوق داشت برای تو؟   
نوه ی اولت که نبود. حالا نشسته ام توی تخت پاهایم را دراز کرده ام و فکر میکنم یعنی ممکن است من هم از دیدن عروس نوه ام آنقدر ذوق کنم؟  اگر آنقدر بمانم که ببینمش؟ 
بالا که رفتیم خانجون آمد و مرا عمیق بو کرد. مانده بودم چه کار کنم. گفتم ببخشید بوی دود میدم. هوای تهران خیلی... کامبیز گفت خانجون همه را بو میکند. خانجون گفت بوی گل میدی دختر! من همه نوه هایم را مثل گل بو میکنم.
  
خانجون انگار یه دختر بچه بود که پیر شده باشد.  برای خودش میگفت و میخندید. نه فقط بلند بلند،  از ته چشمهایش میخندید. با اون صدای زیر و زنگدارش شعر میخوند و بشکن میزد و خودش هم وسطش میزد زیر خنده و قهقه میخندید. از جلوش که رد میشدیم میگفت مادرم! خواهرم! ایل و طایفه! به این آقای مهندس بگو... بعدش یک چیزی میگفت که با خنده هاش و صدای جیغش قاطی میشد و خیلی وقتا نمیفهمیدم چی میگه. اما با خنده هاش میخندیدیم. مثلا خانجون داشت شیطونی میکرد. انتظاری هم نداشت باهاش بخندی. تو حال خوش خودش بود. مثل بچه ها اونقدر چهره اش معصوم و شیرین بود و لحن حرف زدنش بامزه بود که حرفهای جدی اش هم ما رو میخندوند.   

زمستان پارسال برای دفعه آخر دیدیمش. دو سالی میشد که از خانه اش بیرون نرفته بود. تمام زندگی اش از صبح تا شب روی یک تخت دور و بر یک اتاق میگذشت. با پرستارهای رنگ و وارنگ. این یکی میرفت اون یکی میامد. مثل جوجه نحیف بود خانجون. می نشست روی تخت. هنوز میخندید. ولی دیگر برامون آواز نخوند. دیدنش دردناک بود. دیدن کسی که با صبوری منتظر رفتن است ولی هنوز از رفتن میترسد. خانجون نوه هایی دارد بهتر از برگ درخت. دایم مراقبش بودند. مدام بهش  رسیدگی میکردند. اما تهران نه پیاده روی مناسب ویلچر دارد نه هوا برای نفس کشیدن. برایش "دیشب بُشوم کُنس کله" را خواندم. سعی کردم با لهجه بخوانم. بشکن هم زدیم. اما هیچ کداممان از ته چشمها نمیخندیدیم.
من کسانی را که دوستشان دارم ماساژ میدهم. از بعد فوت عمه مریم به خودم قول داده ام که خجالت نکشم و این کار ناقابل را از خودم دریغ نکنم. تا سالها بعد از فوت عمه ام خواب میدیدم که پشت نحیفش را آرام آرام برایش مالیده ام. این شاید تنها راهی است که برای ابراز محبتم بلدم بدون اینکه اشک بریزم.  پرستار گفت نمیگذارد کسی بهش دست بزند. دادش به هوا میرود. خانجون اجازه داد پشتش را آرام ماساژ بدهم. هم او خوب میدانست ، هم من که این خداحافظی آخر است. چه خوشبختیم ما که تو را دیده ایم خانجون.     

گل های سفید و سرخ  و نارنجی را توی گلدان مرتب میکنم.  بچه ها خوابیده اند. فردا هالویین است.
هیچ وقت عاشق شدی خانجون؟ بهترین سالهای عمرت کی بود؟ چه حسی داشتی وقتی در دوازده سالگی شوهرت دادند؟ بعد از ۹۲ سال، زندگی رو چه جوری تعریف میکنی؟ چه جوری میتونستی همه رو دوست داشته باشی خانجون؟
نمیدونم میتونم مثل خانجون دو سال توی یک اتاق زندگی کنم یا نه. کانادا قانونی تصویب کرده که آدمهایی که امیدی به بهبودی ندارند میتوانند به دلخواه به زندگی شان خاتمه بدهند. با کمک پزشک و به صورت قانونی. خوشحالم به آرامش رسیدی خانجون. حتما خیلی تلخ بوده انتظار.

۱ نظر: