شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

هفتهٔ ۳۵ ام

این روزها یکی‌ از تفریحاتم این است که دراز بکشم و به حرکت موجی شکل تو توی شکمم نگاه کنم. انگار که بِرِک میزنی اون تو! چقدر وول می‌خوری کوچولو. هر چی‌ من سنگین تر و کم تحرک تر میشم، انگار تو بیشتر جا برای بازی پیدا میکنی‌. خوبه. فعلا همون تو کیف کن که به قول اوریانا فالاچی تنها جائی‌ است که برابری و آزادی واقعی‌ هست. هنوز هستی‌ و نیستی‌ برایت مفهومی‌ ندارد. دارم کتاب نامه به کودکی که زاده نشد رو می‌خونم (بالاخره) و کلی‌ باهاش موافقم. دنیا از اون موقع تا حالا تغییر زیادی نکرده. الان چیزی به اسم فیس بوک داریم که برای سرگرمی آدما ساخته شده ولی‌ من هر روز خبرای وحشتناکی‌ از کودک آزاری و فقر و جنگ توش می‌خونم. زن وقتی‌ مادر می‌شه، یک جورایی مادر تمام بچه‌های دنیا می‌شه و همین زندگیشو سخت تر میکنه! تمام بچه‌های دنیا و این شامل حال بچهٔ فیل و ‌خرس و گاو هم میشه. باور نمیکنی‌ اما حتا گاهی وقتا مادر بچگی‌‌های خودم و بچگی‌ های پدرت هم میشم. به عکس هر بچهٔ دو ساله که نگاه می‌کنم، یاد بچگی پسرکم میا‌فتم ولو اینکه صاحب اون عکس الان ۴۰ سالش باشه! دلم برای سادگی‌ و پاکی همهٔ بچه‌های دو ساله می‌سوزه. سادگی‌ و معصومیتی که از بین میره به مرور زمان. از بین برده می‌شه. اگر بخواهیم منصف باشیم، دنیا از خیلی‌ نظرا بدتر شده ولی‌ از خیلی‌ نظرا هم بهتر شده. امیدوارم تو در شرایط خیلی‌ خوبی‌ بزرگ بشی‌، از زندگیت لذت ببری و بتونی‌ دنیا رو یک ذرّه هم که شده جای بهتری بکنی‌. من دنیا رو جای بهتری نکردم اما هنوز به بهبودش امید دارم. راستش هنوز به خودم هم امید دارم کوچولو هه هه هه

یک چیز دیگه که تازه کشف کردم اینه که اگه توی وان حمام دراز بکشم خیلی‌ به تو بیشتر خوش می‌گذره. این دفعه باید یه دوربین با خودم ببرم و از تو که توی شکمم هستی‌ فیلمبرداری کنم. میدونی‌، نمی‌خوام هیچ لحظه‌ای از این حاملگی آخر رو فراموش کنم. انگار می‌خوام همهٔ لحظاتشو ضبط کنم. حاملگی اول، از این نظر که یک تجربهٔ جدیده خیلی‌ جالبه اما کسی‌ که دومین بار بچه دار می‌شه و می‌دونه بار آخرش هم هست، می‌خواد از همهٔ لحظاتش لذت کامل ببره. حالا دیگه از خیلی‌ چیزا تجربه دارم و این بار موضوع کیفیّت این تجربه است. دراز می‌کشم توی وان. سنگینی شکمم سبک‌‌تر می‌شه. راحت از این پهلو به اون پهلو می‌‌سُرم و با تو حرف میزنم و به در و دیوار نگاه می‌کنم و از خالی‌ بودن مغزم لذت می‌برم. فکرم خالی‌ است و سبک. اینا همش به خاطر توئه که اون تویی و تمام جسم و روح منو مشغول خودت کردی. این خاصیت هورمونهای (یا غریزهٔ) مادرانه است. فقط می‌خوام به یاد داشته باشم و تمام این لحظه‌ها رو ضبط کنم هر چند میدونم بعدن که یادم بیاد، باعث دلتنگی تلخی‌ برای این روزها می‌شه.

امروز داشتم لباسای نوزادی برادرتو برانداز می‌کردم. عجیب دلم گرفت. برادرت الان هنوز ۳ سال و نیمش هم نشده ولی‌ من کلی‌ دلم برای اون روزای بچگیش (!!) تنگ شد. لباسا رو گرفتم، بو کردم و به صورتم چسبوندم. کاش نشسته بودمشون! کاش هنوز بوی بیبی‌ میدادن. اینقدر خاطره توی این لباسا بود که توی اسباب بازیها نیست. توی کار سیت و کالسکه نیست. انگار که روح نوزادی رادین اون تو رسوب کرده. هنوز لبخندشو و نرمی تنشو توی اون لباسا می‌تونم لمس کنم. دلم نیومد این لباسا رو بذارم برای تو. انگار که بخوای دو تا روح رو توی یک جسم جا بدی. پدرت میگه که خوب اینجوری از این لباسا دو تا خاطره خواهی‌ داشت. من با خودم فکر می‌کنم که اینجوری "تو ماچ" میشود. من تحمل این همه حجم خاطره رو یک باره ندارم. نمی‌شه. دیوانه کننده است. هر کسی‌ خاطره‌ی خودش! پدرت هورمون مادرانه که ندارد! غریزهٔ پدرانه همیشه یک سالی‌ دیر تر پا به میدان می‌گذرد. به عقیدهٔ من!

لباس‌ها روی زمین ولو هستند. درست مثل زمانی‌ که داشتم اتاق رادین رو مرتب می‌کردم. این یک ماه آخر آدم گیج است. من کند و وسواسی میشوم. دیگر الان میدانم که مال هورمون است و به خودم سخت نمی‌گیرم. طبیعت دارد من را برای ورود تو آماده می‌کند. همیشه برایم سوال بوده که چطور زنها میتوانند درد وحشتناک زایمان را تحمل کنند. الان میفهمم که این یک ماه آخر چه بر سرشان میاید که حاضرند آان همه درد بکشند و بچه از جانشان در بیاید! همه کاری سخت میشود همه کاری. نشستن، دراز کشیدن، راه رفتن، کتاب خواندن، فکر کردن ... حتا مرتب کردن اتاق بچه. من فقط کارهای روتین را می‌تونم انجام بدم، آشپزی یکی‌ از آنهاست. فکر نمی‌خواهد. سه تار زدنم را دوست دارم. بد میزنم اما با همون آرامش میگیرم! شاید حس می‌کنم تو هم اون تو داری گوش میدی. با رادین خیلی‌ کمتر می‌تونم وقت بگذرانم. صبحا که بیدار میشود مرا به تختش احضار می‌کند. محکم بغلش می‌کنم و حسابی‌ می‌بوسمش. و شب‌ها که خوابش می‌گیرد همچنان هنوز چسبیده به من میخوابد. همین به هر دویمان آرامش میدهد. خیلی‌ منتظر آمدن توست. شک ندارم که مهربان‌ترین برادر دنیا را داری. بهش گفته‌ام وقتی‌ که رنگ برگ‌های درخت‌ها تغییر کند، تو به دنیا میائی‌. می‌خواهد بیایی تا به تو تمام اسباب بازی‌هایش را نشان بدهد. می‌خواهد به تو غذا خوردن و راه رفتن یاد بدهد. به تو می‌گوید "بیبی من" ... تو مال او هم هستی‌. 

لباس‌ها ریخته روی هم. باید خودم را راضی‌ کنم که یک قسمتشان را بدهم بیرون. نمی‌توانم که این همه لباس توی خانه نگه دارم. آنها که نو هستند را رادین خیلی‌ کم پوشیده. من هم خاطره‌ی کمتری ازشون دارم. می‌ذارم‌شون کنار. همین تقسیم کردن و ۳ قسمت کردنشان کلی‌ فکر و انرژی میبرد. احتمالا کلی‌ طول می‌کشد تا این کارو بتونم تمام کنم! باید برم یک کمی‌ برات خرید کنم. چند تا تیکه لباس و کلاه کوچولو از قبل برات خریده ام. چونکه تا حالا فکر می‌کردم که دوست دارم لباس نوی خودت را داشته باشی‌. به اینجایش فکر نکرده بودم که دوست ندارم لباس‌ها و خاطره‌ی رادین را با کس دیگری تقسیم کنم! اینجوری حس خیانت دو طرفه به من دست میدهد. عجیب و غریب است این هورمون ها!