دی ۰۵، ۱۳۸۹

به همین راحتی و زیبایی!

جالب است که آدمی می تواند برای خودش عشق بزاید... یعنی شگفت انگیز است! وقتی بچه ات به دنیا بیاید می فهمی که چه می گویم.

عشق را باید با عشق بزرگ کرد هر روز ... یاد شازده کوچولو می افتم و گلش ... چرا در موارد دیگر فراموش می کنیم؟ مگر نه اینست که هر عشقی، مثل نوزاد، برای رشدش به مهر، توجه، و صبر هر روزه ما نیاز دارد؟

عشق انرژی می سوزاند خفن! ... کم می آوریم گاهی!

آبان ۲۵، ۱۳۸۹

CPR for infants and children - سی پی آر برای نوزادان و کودکان

بلاخره یک دوره آموزشی CPR رو رفتم و خیالم راحت شد. از وقتی که حامله بودم تا حالا هی توی فکرم بود. کلاس خیلی خوبی بود و اصلا دلیل اینکه این پست را می نویسم اینه که این کلاس را به دوستای دیگه توصیه کنم. برای کسانی مثل من که توی ایران رشته ریاضی درس خوندن (یا حالا هر رشته دیگری غیراز تجربی. خوشبختانه در کمبود اطلاعات همه با هم برابریم) و جای روده و معده شونو بلد نیستن چه رسد به کمکهای اولیه همچین دوره هایی شدیدا لازمه. خصوصا اگر می دونین که احتمال دیر رسیدن آمبولانس کم نیست. این کلاس به آدم یاد میده که اگر چیزی پرید توی گلوی بچه که راه نفس کشیدن رو بند بیاره چه جوری درش بیارین و به بچه کمک کنین تا آمبولانس برسه. اگر تنفس قطع بشه ، مغز آدم در عرض 5 دقیقه میمیره. دونستن کمکهای اولیه حداقل باعث می شه که برای موارد جزیی دست و پامون رو گم نکنیم. یک آرامش خاطری هم هست برای آدمهای دل نگرانی مثل من که راحت برن زندگیشون رو بکنن.

این دوره ای که من برداشتم یک روزه بود. از 8:30 صبح تا 5:30 بعد از ظهر. اینجا مراکز درمانی ( بیمارستان ها و آمبولانس ها و غیره) از این دوره های آموزشی می ذارن. رایگان نیست ولی قیمتش معقوله. اینو گفتم برای کسانی که فکر می کنن اینجا همه چیز رایگانه! :) دوره کمکهای اولیه بود برای همگان. قسمت عمده درس درباره CPR برای بزرگسالان و کودکان بود.

و اما من فکر میکردم همه شون مادر و پدرهای جدید خواهند بود اما توی کلاس از هر سنی بودن.بعدا فهمیدم که بعضی ها به خاطر کارشون این دوره رو برداشتن. یکی از همکلاسی هام پلیس بود و خیلی برام جالب بود که با یک پلیس همکلاس شدم! اینجا پلیس ها خیلی جذبه دارن. بسکه خوش تراشن! یک خوبی کلاس های اینجا اینه که اینقدر به آدم تمرین عملی میدن که برای انجام کار اعتماد به نفس پیدا می کنی. بعد از هر بخش یک تمرین عملی داشتیم. یک عالمه مانکن و عروسک هم گوشه کلاس ریخته بود. من فکر کردم خب باید با اینا تمرین کنیم. اما یکهو فهمیدم که باید به گروه های سه چهار نفره تقسیم بشیم و نوبتکی رل مجروح و ناجی رو بازی کنیم. تصور اینکه الان باید روی زمین ولو شم و یکی هم بیاد سر تا پامو چک کنه و بعدش هم منو در وضعیت recovery قرار بده، یا اینکه حتی من سر تا پای کسی رو چک کنم خیلی یک جوری بود. هاج و واج مونده بودم که چی کار کنم. به قول شادی این جور وقتاست که ایرانی بودن آدم میره توی چشم آدم! در عرض یک ثانیه چند تا دختر و پسر (زن و مرد یا هر چی که شما می گین) دراز شده بودن روی زمین. من توی این فکر بودم که اگه ایران بود و دختری داوطلبانه ولو شده بود، الان همه مردها یقین داشتن که دختره مالش دلش میخواد!! داشتم به این جماعت بی خیال که فرسنگ ها از دنیای ما دورند نگاه می کردم که خوشبختانه هم گروهیم پیشنهاد داد که رل مصدوم را بازی کند. یک مرد حدودا 40 ساله با خالکوبی روی بازو و گوشواره درگوش. آدم خیلی خوب و آرامی بود و نقش مصدوم را چنان جدی بازی کرد که انگار واقعا نفس نمی کشد. هم گروهی دیگر دختر رشید و خوش هیکلی بود. تقریباهم سن و سال خودم. قد بلند و ورزیده. خیلی رعنا بود اما مدل مانکنی و تیتیش مامانی نبود. پاهای ورزیده. شکم تخت. موهای چتریش یک کم توی صورتش ریخته بود. به من گفت که قبلا این دوره رو برداشته و این کارها رو تمرین کرده و اگه من می خوام تمرین کنم می تونم نقش ناجی (کمکهای اولیه دهنده) رو من بازی کنم. خلاصه هم گروهی های خوبی داشتم. اینجا کلا مورد بد و غیراخلاقی ندیدم. اینه که میگن فرهنگ مردم بالاست. از دختره پرسیدم کارش چیه که کمکهای اولیه باید بدونه. گفت که نگهبان زندانه! زل زده بودم بهش. خب توی این 34 سال عمرم زندانبان ندیده بودم از نزدیک. گفت که از یک استان دیگه منتقل شده اینجا و برای همین باید کورس را دوباره بگذراند. نگاهش نافذ و سرد بود. من سعی می کردم عادی باشم. قبلاها همش فکر می کردم که زندانبان ها توی جامعه چه جوری زندگی میکنن. شغل شونو اعلام میکنن یا نه. بچه هاشون تو مدرسه از شغل پدر و مادرشون حرفی میزنن یا نه. آخه من همیشه به زندانیان سیاسی فکر می کردم و اینکه زندانبان بودن چه شغل بد و کثیفی باید باشد. زندانبان های توی فیلم ها هم که معمولا رذل و بدذات هستن. زندانبان لوطی ندیده بودم که بگه بفرما برو تمرین کن که یاد بگیری بچه ات را چه جوری نجات بدی!

خلاصه که این کلاسا خوبن. هم چیزای مفید یاد می گیرین هم آدمهای جالب می بینین.

آبان ۱۳، ۱۳۸۹

Bibi Joon's idea

This is what I call it Bibi Joon's idea. It is a feeder/teether. You put the fruits or vegetables in the small mesh bag, and then close the pink handle. Babies enjoy the yummy nutrition while they bite on the mesh soother to relieve their gums. To make everything even better, the pink bottom contains some sealed liquid. So you can put it in the refrigerator, and the cold liquid will keep the fruits cool. Babies love to bite on cold things. It is a good healer for their irritated gums. I had heard that Bibi Joon used to make a similar thing for her little son. The only difference was that she used to put sugar-candy and homemade butter * in a delicate mesh cloth and gave it to her son; keeping him busy, happy and nourished while she was working on her farm.


Bibi Joon was my mother’s grandmother, or my great grandmother. In my wedding pictures, she is the lovely small old woman in scarf and big round glasses. She is the one who made Hanaa (henna) for my Hanaabandaan** ceremony, which I am still honored and grateful for that. She is also the one who gave me that big beautiful carnelian necklace for my wedding gift. She had kept it for me for years … never told anyone but my grandmother. She kept the surprise. And I truly feel blessed that she made it to my wedding herself. I was her first great grandchild. My mother was her first grandchild, and my grandmother was her first child. I have this beautiful photo of the four of us sitting next to each other in order. Four women, four generations. I love that photo.

It is beautiful to think of your great grandchild and even put aside a gift for her wedding, isn’t it? It is more beautiful to make some precious memories for your great grandchildren. I guess I am getting old baby! I was not like this before. I was not the one who would think she will never see her great grandchildren and sigh over it! I know I sound funny! I know!

Bibi Joon was an incredible person. She was also called Khanoom Bozorg, meaning the great lady. She had a big heart. And she was a very independent woman. She managed to live by herself, in her own house, up until the very last. She was always well respected among the whole family. My father loved her. Everyone loved her. She passed away a few years ago. But she is one of those people who never die for me. Sometimes I yearn to hug her again. And breathe in her kindness, her soft lovely fragile body. I very well remember her beautiful eyes, her kind beautiful way of looking. Her warm voice. Her peaceful presence. I should make a family tree for you. Will you be interested at all?

Looking at this teether, I was thinking of her creativity. I imagined her, raising 7 children, with no dish washer or washing machines. She takes her youngest one to the farm with her. She probably carried him on her back in the cloth baby carrier. She probably used to weave clothes for her children as well. Made them toys too. She was a smart woman! God! I have not even made one simple thing for you. I am just a silly follower. I just shop what is out there! Why there is no video of that time? I want to see how life was in Bibi joon’s time. I should take this teether with me to Iran. I want to show it to my grandmother to see how western/modern world has used Bibi Joon’s idea and made a perfect tool out of it. I guess she won’t be surprised. I guess.

This post is for Bibi Joon and her loving memory. The only thing I could ever do for her.


* It is my very bad translation of: نبات و کره محلی
Anyone got a closer translation? Although I believe these things are hard to translate in just one word!

** This ceremony is held the night before the wedding. Usually only the close family members are invited. In north of Iran, the tradition is that the groom’s mother puts a small bit of henna into the palms of the bride and the groom (with a gold coin) and then give them hand to hand. Henna is sticky and their hand will stick a bit to each others. This is a symbolic way to join the bride and groom together forever, of course with prosperity.

آبان ۰۶، ۱۳۸۹

آشپزی مادر شیفته



از وقتی غذا پختن برای تو را شروع کرده‌ام، یعنی دقیقا در عرض سه هفته‌ گذشته، به اندازه تمام عمرم غذا سوزانده‌ام. چی می سوزونم؟ سیب، هویج، عدس، کدو، هر چیزی که فکرشو بکنی! اولش باورم نمی شد که اینقدر دست و پا چلفتی شده باشم تا اینکه سه روز پیش دو تا تخم مرغ ترکوندم. بعله! ترکید! شاتالاپی منفجر شد. بعدش حسابی زدم زیر خنده چون یادم آمد که من اصولا آدم شیفته‌ای هستم. شیفته یعنی چی؟ یعنی شیدا، عاشق، مجنون، الکی هول.  تمام قضیه اینه که من میخوام به تو غذای تازه بدم. همه چیز رو هم برات اورگنیک می خریم. سیب اورگنیک رو برمی دارم، می‌شورم، پوست می‌گیرم، قاچ می‌کنم، هسته‌اش رو در می آرم، و با کمی آب میذارم با شعله کم آروم آروم بپزه. الان میگی اووووووه! خب بگو سیب می پزم دیگه! این همه داستان داره؟! موضوع همین‌جاست. آدم شیفته فراموش می‌کند که دارد یک سیب معمولی می‌پزد. آدم شیفته با خودش فکر می‌کند که این اولین سیبی است که تو می‌خوری و باید تازه باشد و نرمِ نرم باشد و آب سیب هم باید کاملا به خوردش برود که خاصیتش هدر نرود. این است که سیب را با یک ذره آب می گذارد یک ساعت بپزد و خب در اثر این همه هیجان البته که سیب دست آخر می سوزد. همه‌ی این غذاهای جدید (!) را بار اول می سوزانم. بار دوم سیب را پختم.  نسوخت اما خوب له نمی شد. بار سوم سیب و گلابی را به مدت سه ساعت پختم. اما هنوز گره گره داشت و نرم نشده بود. دیگه تلفن زدم به Eat Right Ontari بعله! جدی میگم! خانومه خنده‌اش گرفت که من سیب را ۳ ساعت پخته‌ام و گفت که بچه‌ها می تونن یک ذره قلمبگی رو تحمل کنن و لازم نیست که غذا حتما پوره شده باشد.

شیفته‌ها با هر عشقی دنیا را جور دیگری می‌بینند و فکر می‌کنند که دارند چیز جدیدی را تجربه می‌کنند. خب من هم با خودم فکر می کردم دارم این جور غذا پختن‌ها را تازه تجربه می کنم. تا روزی که می خواستم به تو زرده تخم مرغ بدهم. تو را روی صندلی پایه بلند مخصوص غذاخوری‌ات  نشاندم. یک تخم مرغ اورگنیک قهوه‌ای خوش رنگ برداشتم. تخم‌مرغ خوشبخت را، که قرار بود اولین تخم مرغی باشد که تو می خوری، طی مراسمی به تو معرفی کردم و گذاشتم بپزد. تو با چشمهای گرد کنجکاوت و دهان از تعجب بازت به همه کارهای من نگاه می کنی و من کیف میکنم. همه چیز برایت جدید است و برای من هم هیجان انگیز می شود. آدم خوشش می آد از صبح تا شب آشپزی کنه برات! تخم مرغ را برمی‌دارم. پوست می‌کنم ... با تو میخندم ... کاسه و قاشقت کنارم آماده است ... اما تخم مرغ شل است. خوب سفت نشده. بلافاصله تخم مرغ دیگری برمیدارم. مراسم معرفی تکرار میشود. تخم مرغ را میگذارم این دفعه حسابی بپزد اما تو دیگه تحملت تمام شده. وقت غذا و خوابت است. بهت شیر می‌دهم و میخوابی. تخم مرغ اولی را که شل شده بود میگذارم توی مایکروویو که باسالاد ناهارم بخورم. حواسم پرت است، تخم مرغ زیادی آن تو می‌ماند و با یک صدای بومب می ترکد. تخم مرغ آش و لاش را میخورم.
تو از خواب بیدار می‌شوی. هنوز منتظرم اولین تخم مرغ آب‌پز زندگی‌ات را بهت بدهم. تخم مرغ دوم را یادت هست که؟ پوستش می‌کنم. این یکی هم شل است. پووووف! یعنی یک تخم مرغ نمی تونم بپزم؟ این یکی رو دیگه میذارم توی مایکروویو سفت بشه. هر جور هست باید امروز بهت تخم مرغ بدم. درجه مایکروویو رو کمتر میذارم. اما این یکی هم می ترکه. مایکروویو پر است از تخم مرغ های متلاشی شده. دیگه از هول بودن و دست و پا چلفتی بودن خودم خنده‌ام می‌گیره. به اندازه یک نخود زرده تخم مرغ میخواهم و به خاطرش دو ساعت وقت گذاشته‌ام و دو تا تخم مرغ  منفجر کرده‌ام. یک تیکه زرده سالم رو برمیدارم و با سریال برنج بهت میدم. همه‌شو می‌خوری. خستگی تخم مرغ پزی از تنم در می ره .

P.S. We bought a good blender for the apples and carrots and etc. Life is much easier now in case you wonder.

مهر ۰۸، ۱۳۸۹

A family of my own!!

می‌ رم ورزش. کیف پولمو در میارم که کارت بدم. عکستو می‌‌بینم و میخندم. اصلا خودتو، وجودتو، عکستو، همه چیز مربوط به تو خنده رو لب آدم میاره از بس که بامزه ای. یک عکس کوچک تر هم از پدرت هست که زیر عکس بزرگ تو گذاشتم. یک آن فکر می‌کنم: My own family!

عکس‌های خانوادگی قبلی‌ دیگر نیستند. حس عجیبی به سراغم میاد. سال‌ها گذشته ... ۹ سال پیش ازدواج کردیم! راه درازی آمده‌ام ... تغییر کرده‌ام ... و نفهمیدم! حواسم نبوده! تو و پدرت کی‌ اومدین تو زندگی‌ من؟ هاه هاه هاه برای خودم خانواده‌ای جور کرده‌ام ... یک خانواده جدید! به عکس‌هاتون نگاه می‌کنم و همچنان دارم میخندم توی دلم. روی لبم لبخند است و یک حالت شگفت زدگی. من اصولاً دیر میفهمم! هاه هاه یک جور حس عجیب و خوبی‌ است. مثل کسی‌ که از خواب پریده و می‌بیند که بزرگ شده است. سالها پیش بزرگ شده است.

 

مهر ۰۴، ۱۳۸۹

!امروز یکهو کلی‌ بزرگ شدی

امروز بعد از ظهر که اومدیم خونه، یعنی از ساعت ۷ شب به بعد، یکهو شروع کردی به قلت زدن از پشت به روی شکم! تند و تند خودتو هی‌ میچرخوندی به سمت شکمت، با یک لبخند بزرگ روی لبت ... کاملا معلوم بود که از بازیگوشیت داری کیف میکنی‌. چند بار خودتو برگردوندی روی شکمت. بعدش یکهو خسته شدی و گرسنه ات شد ... به جای ۶ اونس ۵ اونس بهت شیر دادم و بقییشو بهت سریال دادم ... در کمال تعجب من سریال رو خیلی‌ راحت خوردی ... عین بزرگها! هر بار که دهن خوشگل کوچولوتو باز میکردی و قاشق رو کامل راه میدادی توی دهنت و غذاتو میخوردی، دهن من هم از بهت و حیرت و خوشحالی‌ باز میشد. بابات هم از جاش تکون نخورد که حواست پرت نشه و خوردنت به هم نخوره. خیلی‌ صحنه جالب و عجیبی بود. یاد دوستم مریم افتادم که یک بار یک امیل طوولانی بهمون زده بود و تعریف کرده بود که چطور دختر کوچولوش برای اولین بار ازش خواسته بود که براش از بیرون غذا بخره. اون موقع برام عجیب بود که مریم اون همه وقت گذاشته بود و اون همه جزئیات رو شرح داده بود ... حالا درکش می‌کنم :) میدونی‌ کوچولو، حتا خود تو هم از غذا خوردنت اینقدر کیف نکردی که من کیف کردم و لذت بردم. باید یه بچه رو از زمان نوزادیش تا ۵ ماهگیش هر روز و هر لحظه ببینی‌ تا بدونی که قلت زدن و غذا خوردن چه پیشرفت بزرگی‌ محسوب می‌شه!

خیلی‌ بامزه است که تو در طول ماه یک چیز رو تمرین میکنی‌ آروم و بدون عجله، و بعدش یکهو یک روزه اون چیز رو یاد میگیری اونقدر خوب که انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش اون کار رو بلد نبودی.موقع قلت زدن اما معلوم بود که خودت هم از پیشرفتت خوشحالی‌ و سر کیف شدی. همه چیز از یک ماه پیش شروع شد. تازه ۴ ماهت تموم شده بود که گذاشتمت پیش خودم روی تخت. پهلو به پهلوی هم دراز کشیده بودیم. هوس کردم که برای اولین بار دماغ کوچولوت رو ببوسم. با دست چپم، کتف راستت رو هل دادم سمت خودم و بینی گرد نرمتو بوسیدم و کیییییییف کردم کیف :) تو هم از اون خنده‌ها‌ی بامزه کردی ...از اونا که چشمتو نیمه بسته و نازک میکنی‌ و لبه خوشگلتو گشاد باز میکنی‌ و خودتو ملوس میکنی‌ و بیصدا می‌خندی ... فهمیدم که خوشت اومده و همین شد که کیف کردم. یواش زیر گوشت می‌گفتم بوس می‌خوای؟ و دوباره هی‌ قلت میدادم سمت خودم و لپ نرمتو میبوسیدم ... لذت مادر بودن رو میچشیدم با هر بوسه ...و به هییییییچ چیزی فکر نمیکردم برای چند ثانیه .... (لذتش در همین است عزیزکم. این که کسی‌ هست که از بوسه‌های تو، از بازی کردن با تو کیف می‌کند.کسی‌ که دروغ گفتن بلد نیست. و گرنه باقی‌‌اش که همه نگرانی است و مسئولیت و صبح تا نصفه شب وقت کم آوردن ....) از فردای اون روز هر وقت که میذاشتمت کنار خودم، یقهٔ لباسم رو دو دستی‌ میگرفتی و خودتو سمت من می‌کشیدی ...‌ای شیطون! چه زود یاد گرفتی‌ چی‌ کار کنی‌ ... تقصیر من بود که (به قول سارا) زیادی جنتل بودم باید زودتر شروع می‌کردم به قل دادن تو! انگار که منتظر بودی :)

 

شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

قرن بیست و یکم و سرماخوردگی‌

 

از وقتی‌ که تو به دنیا آماده‌ایی، نه، از وقتی‌ که تو را حامله شدم، خیلی‌ وقتها به گذشته‌ها فکر می‌کنم. مثلا ۵۰۰ سال پیش، یا حتا ۲۰۰ سال پیش بچه داری چه جوری بود؟ زنها، دخترها زود حامله می‌شدن. درد زایمان میکشیدن. نه اپیدرالی بود نه پزشک متخصصی. درد زایمان رو تجربه کردم بالاخره … شریک شدم در تجربه‌ زنانهٔ اعصار! من که البته تا وسطاش رفتم نه تا آخرش … اما به هر حال … در حد قرن ۲۱ام – اون هم توی کانادا- خیلی‌ هم زیاد درد کشیدم! سزارین شدم. بدنم نفهمید که تو به دنیا اومدی و باید بهت شیر برسونه! یه احساس شکست به آدم دست میده انگار که نتونستی یک تجربه‌ طبیعی داشته باشی‌ … آخه میدونی‌ که من خیلی‌ همه چیزو طبیعی دوست دارم! حس می‌کردم که یه زایمان مصنوعی‌ داشتم! (حالا بماند که قبلان‌ها همیشه می‌گفتم اگه بخوام بچه دار بشم فقط سزارین! می‌گفتم که من حوصلهٔ درد کشیدن رو ندارم! اما در عرض ۹ ماه، همه چیز برام عوض شد!) حالم که بهتر شد و واقع‌گرأیئ که کم کم برگشت، همش با خودم فکر می‌کردم که ۲۰۰،۳۰۰ سال پیش، زنی‌ با جثهٔ من نمیتونست بچه‌ایی با جثهٔ تو داشته باشه. با زایمان طبیعی نمیتونست. به زنها و بچه‌هایی فکر کردم که موقع زایمان میمردند. به اونایی فکر کردم که شیر کافی‌ برای بچه‌شون نداشتن. به اونایی که بچه‌شون مریض میشد و از بین میرفت … به این که چه حسی داره که ۱۰ تا بچه داشته باشی‌ چون نمی‌دونی چند تاشون زنده خواهند موند … هفتهٔ اول مادر شدن هی‌ فکر میکنی‌ و هی‌ فکر میکنی‌ … به مادران تمام زمانها … به دردهاشون … بعدش هی‌ به خودم یادآوری می‌کردم که چه موهبتی است در قرن ۲۱ام زندگی‌ کردن …. با دکتر و پرستار و بیمارستان … سزارین در عرض ۲۰ دقیقه انجام میشه. وقتی‌ که میری برای زایمان نگران این نیستی‌ که خودت یا بچه‌ت بمیرین! اصلا به این جور چیزا فکر نمیکنی‌! بچه که به دنیا اومد، هر چیزی که نیاز داشته باشی‌ از قبل آفریده شده! کافیه که فقط بهش نیاز داشته باشی‌. میری داروخانه یا میری BabiesRUs و مشکلت رو توضیح میدی و میگی‌ من یه همچین چیزی میخوام. خوب هست. بله هست … ۱۰ جور مدل مختلفش هم هست. مشکل قرن ۲۱ام مشکل انتخاب درست هست! یعنی باید وقت بذاری و کالاها رو مقایسه کنی‌ تا چیزی که راست کارت هست رو انتخاب کنی‌. همین! اووه تازه! اگه توی کشور‌هایی که با آدم مثل انسان رفتار می‌کنن زندگی‌ کنی‌، مشکل انتخاب هم نداری. میخری، خوشت نیومد میبری پس میدی. ازت نمیپرسن که چرا از این خوشت نیومده. پس مشکل فقط وقته … می‌خوای توی وقتت صرفه جویی بشه، از همون اول فکراتو بکن، چیزی رو که میخوای درست انتخاب کن!همین! به همین سادگی‌!

چند وقت پیش دیدم که هر روز باید اسباب بازی‌هاتو بشورم و تمیز کنم چون که همه چیزو میکنی‌ توی دهنت، دیدم که واقعا فرصت نمیکنم. ضمنا اگه من بخوام همه چیز رو هی‌ بشورم، اسباب بازی‌هات و کتابات و عروسک‌هات همیشه خیس خواهند بود. گفتم لابد از این دستمال‌های مرطوب میکرب کش که برای بچه‌ها ضرر نداشته باشه هم ساخته شده. رفتم سوپرمارکت و دیدم که بله! هست.  یک بسته خریدم و حالا هر شب آخر شب فقط یکی‌ از این دستمالها رو میکشم روی اسباب بازی‌هات و همه چیز برای فردا صبح آماده است. تمیز و بی‌ میکرب! خوب دیگه، وقتی‌ که شیر خشک آمادهٔ مصرف با آب قاطی‌ شده و شیشهٔ پستونک یک بار مصرف و از این جور چیزا هست که مادر و پدر راحت باشن توی مسافرت، نباید خوشحال باشم که تو قرن ۲۱ام بچه دار شدم؟

تا اینکه تو سرما خوردی … و یکهو فهمیدم که برای سرما خوردگی کودکان هییییییییچ دارویی در قرن ۲۱ام پیدا نمی‌شه! یعنی تجویز نمی‌شه. باورت می‌شه؟ ۱۰۰ جور ویروس سرماخوردگی‌ هم وجود داره و برای پیشگیری از هیچ کدومشون هم یک واکسن ساخته نشده و اگه یکی‌ از این ویروسا رو بگیری، بدنت فقط به همون نوع ویروس مقاوم می‌شه نه به بقیه! این یعنی که ما آدما اگه ۱۰۰ سال هم عمر کنیم هر سال عمرمون میتونیم سرما بخوریم! اه! همینه که من هر سال سرما میخورم. تا قبل از تو، سرما خوردگی مهم نبود ولی‌ حالا دیدم که تمام پیشرفتهای قرن ۲۱ در برابر ویروس مزخرف سرماخوردگی‌ کم آورده! توِ کوچولو هم که نه بلدی فین کنی‌، و نه میتونی‌ آب‌نمک قرقره کنی‌ و نه می‌تونم بهت سوپ بدم نه آب پرتغال نه ویتامین ث … خلط گلوت رو هم نمیتونی‌ تف کنی‌ و هر بار که اذیتت می‌کنه بالا میاری … تازه فهمیدم که تا ۲ سالگی این وضع همینجوری خواهد بود ل تازه باید خدا رو شکر کنم که میتونی شیر بخوری …. بینی‌‌ات که کیپ می‌شه، نمیزاری که توش قطره بریزم که باز شه (این تنها دارویی هست که میتونیم بهت بدیم برای باز شدن بینیت!) هی‌ مقاومت میکنی‌ و سر کوچولوتو محکم این ور ‌او اون ور میکنی‌ … دلم هم که نمیاد به زور بهت بدم … هی‌ میشینم فکر می‌کنم که کدومش برات بدتره، کیپ بودنه بینیت یا اعمال زور دیدن از طرف ما؟ من فکر کنم دومیش بیشتر اذیتت بکنه … نمی‌خوام منو که میبینی‌ فکر کنی‌ می‌خوام به زور قطره بریزم توی دماغت! ۲ روز بد از تو من سرما خوردم. باورم نمی‌شد که از توِ کوچولو سرما بگیرم! آخه مگه چقدر ویروس داری تو؟! اما هنوز که هنوزه گلوم میخاره و گوشم گرفته. هی‌ خدا خدا می‌کنم که تو مثل من نشده باشی‌. چه سخته که نمیتونی‌ به ما بگی‌ که چته و کجات درد می‌کنه. پرستار میگفت که تحمل مریضی بچه‌ها برای ما مادر و پدرها سخت‌تره تا برای خودشون. راست میگفت؟ به قول خانجون ‘ ایشالا که راست میگفت’!

  

شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

یک روز معمولی‌

امروز با هم رفتیم YMCA. برنامه ساعت ۱:۱۵ بعد از ظهر شروع میشد و من از ساعت ۱۱ صبح مشغول آماده کردن تو،خودم، و اسباب و اساس‌ها بودم. کیف پوشک، لباس اضافی،و لوازم جانبی رو برداشتم. کیف شیر خشک و آب جوشیده و شیشه‌های پستونک رو هم برداشتم. car seat رو توی ماشین نصب کردم و تو رو بغل کردم و گذاشتمت توی ماشین. خوشبختانه امروز آفتابی نبود که نگرانه پائین کشیدن سایه‌بونت باشم. نیم ساعت تا YMCA راه هست. ساعت ۱:۲۰ اونجا بودیم. خیلی‌ هم خوشحال بودم که بالاخره امروز تونستیم به موقع به کلاس برسیم (کلاس که نه، برنامه؛ اما من دوست دارم بگم که تو رو میبرم کلاس!!!). رفتم گفتم که برای برنامهٔ baby&me اینجا هستم. منشی‌ گفت که کسی‌ توی کلاس نیست. من نفهمیدم که منظورش چیه. معمولان در اتاق رو میبندن. من اشاره کردم که من دارم میرم تو. فکر کردم باز هم وسط برنامه رسیدیم. بعدش خانوم معلم اومد و گفت که کسی‌ نیومده اما اگه تو مایل باشی‌ من می‌تونم برای شما چند تا شعر بخونم. گفتم OK! در اتاق رو برامون باز کرد و من به تو گفتم که امروز ما برنامهٔ اختصاصی داریم. نشستم روی دشکچه و تو رو گرفتم توی بغلم. و بعدش خانوم معلم نیم ساعت برات شعر خوند و ما هم با هم بازی کردیم و دست زدیم. تو هم کلی‌ لبخند‌های دلبرانه بهش زدی و گفت که کاش همهٔ بچها همینقدر میخندیدن! :)

فکر کردم که اگه ایران بودیم راحت میگفتن که کسی‌ نیومده و کلاس تعطیله! هیچ هم فکر من و تو رو نمیکردن که این همه حاضر شدیم و رفتیم تا اونجا. تازه به احتمال خیلی‌ زیاد رفتن ما ۱۰۰ برابر آسون‌تر هم بوده، نه دودی نه ترافیکی. نه من باید مانتو روسری تنم می‌کردم.

برگشتن رفتیم خیابون کینگ. این شهر فسقلی ما هم که فقط یه خیابون داره که چند تا آدم توش هستن و بقیه جاها سوت و کوره. خیلی‌ دلم می‌خواست که قدم بزنیم اما بارون گرفت. تو هم خوابت برد. این هوا هم مثل اینکه عهد کرده که هر وقت من می‌خوام تو رو ببرم پیاده روی بباره!

برگشتیم خونه. تو یه کم شیر خوردی. اما این روزا همش وسط شیر خوردن پستونک رو پس میزنی‌.فکر کنم مال دندون در آوردن باشه. پوشکتو عوض کردم. شیشه‌های شیر رو شستم و تو رو گذشتم توی تابت که ناهارمو بخورم. حالا من ضمن ناهار خوردم هم با تو حرف میزنم چونکه دلم نمیاد که اونجا بشینی‌ و منو نگاه کنی‌. تلویزیون رو هم روشن نمیکنم چونکه برات خوب نیست. می‌نشینیم و با هم گپ می‌زنیم. من برات تعریف می‌کنم که امروز با هم کجاها رفتیم و چه شعرایی خوندیم و تو هم کیف کنی‌. می‌خندی و دست و پا میزنی‌ و صدا در میاری و جواب منو میدی.

دوباره با هم میریم بالا. تو باز یه کم دیگه شیر می‌خوری. من هی‌ برات شیر درست می‌کنم و میریزم دور چونکه تو نصفشو بیشتر نمی‌خوری و این شیر‌ها هم که یک ساعت بیشتر نمیتونه بیرون بمونه و اگه تو ازش خورده باشی‌ که دیگه اصلا نمی‌شه نگهش داشت. و هی‌ شیشه پستونک میشورم. به کارهائی که دلم می‌خواد بکنم و وقت ندارم که انجام بدم فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم که با وجود یک سال مرخصی زایمان باز هم وقت کم میارم. همین فکر بیشتر خسته‌ام میکنه. بیخود نیست که یک سال مرخصی میدن دیگه. لازمه! به دوستم فکر می‌کنم که بعد از ۴ ماه باید بره سر کار و فکر می‌کنم خیلی‌ سخته که آدم بچه ۴ ماهشو بذاره مهد کودک. ماسماسک رو میدم دستت که گاز بزنی‌ و حالشو‌‌ ببری. هنوز جای دهنتو خوب بلد نیستی‌ و ماسماسک رو میکنی‌ توی چشمت! خیلی‌ هم بانمک این کارو میکنی‌. من میکشمش و میذارمش توی دهنت. بعد دوباره ... ماسماسک از دستت می‌افته و هی‌ باید بدم دستت. دیگه خودم کم میارم. میذارمت توی تخت خودمون و خودم هم کنارت دراز میکشم. یه کمی‌ بغلت می‌کنم و میبوسمت و کیف می‌کنم و تو هم خنده‌ها‌ی بامزه میکنی‌ که دلم غنج میره. میام بشینم پای کامپیوتر که کارهامو لیست کنم. ۵ دقیقه بعد تو صدام میکنی‌: یوه، یوه، یوه ...نگاهت می‌کنم: زل زدی به من و سعی‌ میکنی‌ که صدام کنی‌! دوباره میام پیشت و با هم بازی می‌کنیم تا تو خوابت میبره. میرم کتاب what to expect the first year رو برمی‌دارم که ببینم بچه در ماه پنجم چه کارهائی می‌کنه. تازه دارم از کتاب خوندن لذت میبرم که بابات میاد. میگه پاشو برو ورزش من مواظبشم. آه‌ه‌ه‌ه ... نمی‌شه یه کتاب بخونم. ۴ ماه بعد از تولدت من هنوز ۱۰ کیلویی اضافه وزن دارم. دیگه یک ماهی‌ می‌شه که کیک و شکلات و این جور چیزا رو نمیخورم :( خیلی‌ سخته. به عمرم رژیم نگرفته بودم! حالا یک ماهی‌ هم هست که هفته‌ای ۳ روز میرم ورزش. یه مربی‌ هم گرفتم. این هم اوقات فراغت من. ورزش اما حسابی‌ چسبید. بعد از ورزش تلفن میزنم خونه. بابات میگه داری میائی‌ یه شراب بگیر. میرم یه شراب عالی‌ میخرم که شب کیفشو ببریم. میشینم توی ماشین و صدای بلندگو رو زیاد می‌کنم. این دیگه نهایت عیاشی منه! توی اون ماشینی که صندلی تو رو میذاریم، فقط آهنگهای ملایم گوش میدیم :)

میام خونه. تو توی بغل بابات میأین جلوی در. دلم پر میکشه از دیدنت. تو می‌خندی. میذاریمت توی تابت و شام می‌خوریم با شراب به سلامتی تو. امروز زیاد خوابیدی و حالا خوابت نمیاد. دوباره میارمت بالا توی تخت. با هم بازی می‌کنیم. ماسماسک رو میدم گاز بزنی‌ .... دیگه خودم ولو میشم کنارت. تو هنوز برمی‌گردی سمت من و می‌خندی ... هوس می‌کنم که دوباره بذارمت پیش خودم. قِلت میدم سمت خودم و لپتو می‌بوسم و کیف می‌کنم. تو بازیگوشانه می‌خندی و ۲ دقیقه بعد انرژیت تموم می‌شه. برات شیر درست می‌کنم و تو میخوابی. شب‌ها خوب میخوابی و من خیالم راحت می‌شه. ساعت رو میزارم برای ۵ صبح که بهت شیر بدیم. بابات میخوابه و میگه، صبح تو شیر میدی یا من؟ میگم هر کی‌ تونست پا شه!

Ah! It took me 100000 years to type in Farsi and yet it looks awful .... I should find an easier way to write in Farsi ...

مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

Today ....

We received your Canadian passport today! Awwww.... my little baby has grown up and has a passport now. Sweet!

You also got your 4-month shots today. You only cried a little bit when you had the needle. Even the nurse said that you have a cute cry (see! it is not only me!). You were such a gentleman. You stopped crying soon and were trying to cope with the pain like a big guy! Daddy hugged you and you smiled. Just like that! My nice boy!
I gave you Tylenol right before you had the needle. It takes half an hour to take effect though. You were OK for about 4 hours and then the pain started. Every time it is more painful for us than you. I am always stressed and cannot look when you are having the shot. Your dad stands by you and I am ready to hug you right after it is done. In the afternoon you started to cry. I gave you Tylenol again but this time you were restless and crying for 25 minutes until the drug worked out and you became OK and smiley again. It is so hard to see you crying especially because you are such a tolerant baby. When you cry I know the pain is bad :( Hope it is all over by tomorrow.

My Little Buddha


I call you Little Buddha when you smile this peacefully. You remind me of that movie (we should watch it together some day ;) ). I put you in your swing; you stretch out your legs, sitting very relaxed, and smile big at me/us as you swing … and then I talk to you and you laugh. Uh! It is just the most peaceful scene ever. I know you are enjoying it and you share the joy with me with your very sweet, heart melting smile. Your eyes sparks, bright like sunshine. There is so much wisdom in your eyes, I feel like you really understand me/us and my/our feelings and what goes around you. I feel you smile knowing that how much it makes me happy and you enjoy it too! Or, maybe I am just a crazy mother :)

مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

تو را در لحظه‌یی که به خواب میروی نگاه می‌کنم. حس عجیبی است. پلک‌هایت روی هم میافتند ... باز میکنی‌ و میبندی آرام؛ و یکهو به خواب میروی ... قلبم فشرده میشود هر بار ... نمیدانی خواب چیست کوچولو ... هنوز نمیدانی و خواب تو را میرباید ... چه معصومانه ... چه بی‌خبر ... چه زیبا میخوابی ... نگاهم روی تو مبهوت میماند هر بار ... آرامش ات به من سرایت می‌کند ... روحم با صدای نفسهایت، نفس می‌کشد ... تمام جهان آرام است.


مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

You are a sweet baby!

Did I tell you this? You started to smile and laugh near the end of your second month and since then, you laugh more and more as you grew up! In the 3rd month, you wake up in the morning cheering up and laughing with trueeeeee happiness when we talk to you! From morning to night, you laugh a lot more than you cry …. Actually, you rarely cry for no reason. I’ve always said that you are a very reasonable baby. I’ve been saying this since you were just 3 days old!
Not only you laugh with me and your dady, you laugh with almost everybody who talks to you and they all become surprised! You turn your neck and narrow your eyes and smile wide and big …. How did you learn to do this? You are amazing! :) I am not just saying this because I am your mom, believe me everyone says that you are a sweet baby! You are a cutie pie! My heart melts every time you make a laughter sound and I laugh so loud that it scares you and you stare at me! Sorry babe! I cannot stop doing that but I promise to control myself next time ;)

Everything is brand new with you!

As you explore the world around you with that cute curious look in your eyes, everything looks interesting to us as well :) You try to hold your head up right as we carry you, turning your head to left and right, looking up with your eyes wide open trying to see what is behind you (yes, you do this a lot!), you close your lips tights and looking very serious … we cannot stop laughing every single time you do this! It is looks like you are seeing the world for the first time (yes you are!) and I always remember The Little Prince* when I look at you. We call you Joojeh when you look this cute :) My heart feels with joy and happiness. You make the moment precious. Today we took you to Elora Gorge for the first time. I carried you in the baby carrier and I enjoyed every step of the short hike we had.

With you there is a ‘first time’ for everything … the first time you laughed, the first time you made sound, the first time you started to play, the first time we took you to the Mall, to the restaurant, to hike, the first time I kissed your face (I remember that), your first hard poop (hehehe), your first vaccine, your first bath, the first time we gave you bottle, your first brimmed hat, the first time I trimmed your nails, … I cannot keep up with the list … but I am looking forward for the upcoming first times :)

*by Antoine de Saint-Exupéry

مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

We received your birth certificate documents today! We applied for it about 3 months ago and it is finally here.
Today you are 3 months and 2 weeks old. I took you with me to my work place … there was a team potluck and my team were excited to meet you. :)

تیر ۲۹، ۱۳۸۹

این مادر است که از شیر گرفته میشود، نه بچه!


رفتم توی facebook عکسهای جدیدتو آپلود کنم که باز داغ دلم تازه شد :(

یک جائی‌ دوستی‌ برای دوست دیگری نوشته بود که "فکر می‌کنم این مادر است که از شیر گرفته میشود نه بچه" وه که چه عالی‌ گفته بود!

هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روزی عاشق این بشوم که به بچه‌ام شیر بدهم! شیر دادن یکی‌ از چیزهایی بود که من قبلا کلی‌ ازش بدم میومد! یک جور عجیب و چندش آوری! هیچ وقت حتا تصور نمیکردم که به کسانی‌ که به بچشون شیر میدان رشک بورزم!!

شیر دادن من یکی‌ داستان شد پر آب چشم! هنوزم وقتی‌ که فکرشو می‌کنم میبینم که اگه از اول میدونستم چه کار کنم کاملا میتونستم بهت شیر بدم ... یعنی امکان پذیر بود ... همینه که اینقدر ناراحتم! تا دو ماه و نیم با هر زوری که بود یک کم شیری رو که داشتم بهت میدادم ... و چه لذّتی داشت.. خوشحالم که تونستم تجربه ‌اش کنم!

هر چند دوستام بهم میگن که اصلا این چیزا مهم نیست و دکتر خانوادگیمون میگه که "this is society pressure" باز هم دلم هنوز یواشکی حرف خودش را میزند و آه خودش را می‌کشد!

 


آخه من چه جوری می‌تونم عکساتو انتخاب کنم،ها؟ همشون قشنگن. دلم نمیاد که بعضی‌ هاشو حذف کنم. همشم که نمی‌شه چاپ کرد! همینه که هنوز بعد از ۳ ماه این کار نیمه تموم مونده!
الانم که تو خوابیدی ... یه کمی‌ گذاشتمت تو آب همچین بعد از آب تنی سبک میشی‌ که حسابی‌ میخوابی ... :)

 

تیر ۲۷، ۱۳۸۹

You are amazing!

Sometimes I look at you and I cannot believe you are mine! You smile and make happy sounds and move your little arms and legs quickly! I stare at you … my eyes fill with tears of joy …
Sometimes I look at you when you are sleeping … so quiet, so peaceful, so free of this world and what goes around it. From head to toe you are almost 60 cm, so tiny, so small, sooooo cute… Are you real?! Where did you come from? :) My life has changed dramatically in just 3 months … all the objects have a new meaning … all the words … in almost nine months, I changed from a girl to a woman, and from a woman to a mom … I am not the same person anymore …

تیر ۲۴، ۱۳۸۹

A big day!

You will be 3 month tomorrow. I am bumped with lots of thoughts and new things to learn every day and time becomes more precious than gold day after day. I browsed about 10 new websites today, each of them on a different topic: from child development, to baby formula, to Persian songs for babies, to other Iranian mom blogs …. I also talked with one of my good friends on the phone. She also has a newborn (her first one as well) and we were talking about our challenges … one of the hot topics was how children need multiple attentions and not just attention from mom and dad … the other hot topic was breastfeeding challenges … we finally concluded that we have done great! (You cannot believe how it is essential to moms to know that they have done well! We all go through lots of new challenges … it is like we enter a whole new world and on top of that, our hormones is ready to make us feel guilty for every little thing that happens)

Well, I should learn to be a quick writer as well; otherwise my head will blow up with pile of thoughts ….

OK, OK, I was writing about your big day … Today, we took you for a walk in the baby carrier for the first time. You daddy was carrying you and you were facing forward (away from him). Oh Gosh! Aren’t you the cutest?  I wish I had my camera or my blackberry with me to take a picture of you. You should have seen yourself! Holding your head up -although it is hard for you- and looking around carefully with your eyes wide open like you were discovering the world for the first time! You were all surprise (I love this curios look in your eyes … my heart melts for it … you become even cuter!) and you were quiet all the time … I wanted to eat you up! Yummy yummy yummy!

Then we came home and I put you in your crib and you started to cry … I was dead tired (but I have not sleep yet, you see why I am tired, well … :) ) and I put you on our bed, laid down on the bed next to you and hold your favorite mirror toy in front of your face. This is what I do recently to calm you down and it works just perfect! There is a rolling ball in the corner of the mirror that you are fascinated by it and it makes noise as we roll it. I rolled it for you and then you stretched your arms and reached for it and …… yes!!! you did it yourself … you rolled it and then you did it again and again … UH it was such a moment …. I called your dad and he got the video …. You have been trying to grab things this past week but I think so far you were doing it just accidently but this time, you knew what you are doing! You aimed for it and you rolled the ball on purpose … such a beautiful moment.

Now you are sleeping and I’ve got few hours to eat and sleep … well, an hour is passed already so I have to hurry up!

Love Love Love Kiss Kiss Kiss :)

تیر ۰۹، ۱۳۸۹

بابابزرگ



اولش برام سخت بود که این خبر رو اینجا برات بنویسم. هر چند خیلی‌ مهم تر از خبر زمین لرزهٔ چند ریشتری هفتهٔ قبل بود. فکر کردم که نمی‌خوام هیچ مطلب ناگواری رو اینجا برات بنویسم. اما بعد دیدم تو زمانی‌ اینا رو میخونی‌ که به اندازهٔ کافی‌ بزرگ شدی و میدونی‌ که "زندگی‌ بال و پری دارد با وسعت مرگ". ضمنا ننوشتن درباره ش هم یک جورایی سخت بود. احساس دین به پدربزرگت می‌کردم. خیلی‌ دلش می‌خواست که تو رو ببینه. بابابزرگ، یا اونجوری که من صداش می‌کردم بابا- ک ، یک شب قبل از اینکه تو ۱۰ هفته بشی‌ فوت کرد. این مطلب رو به احترامش به فارسی مینویسم.  همیشه خیلی‌ تاکید داشت که ما به فرزندان (آینده)مون فارسی یاد بدیم. بابا- ک رو دیروز در تهران به خاک سپردند. روحش شاد.
بابابزرگ مثل همهٔ آدما یک سری اخلاق خوب و بد داشت اما در کل آدم بسیار بامزه‌ای بود. نه اینکه شوخ طبع باشه، اما کارهای جالبی‌ میکرد که منحصر به خودش بود و برای همهٔ ما همیشه خاطره انگیز خواهد بود. با اینکه خیلی‌ لاغر و نحیف شده بود، و خیلی‌ هم از وضع جسمانیش ناراحت بود، اما بدون اینکه خودش بدونه سرزنده بود. اینو من وقتی‌ حس کردم که بابا- ک از بین ما رفت. باور نمیکردم که مرده باشه. بابا- ک به چیزهای سادهٔ زندگی‌ خیلی‌ دلخوش بود و گاهی از یک لیوان آبجو چنان لذتی میبرد و ذوقی میکرد که آدم رو به خنده میانداخت.  از بعضی‌ چیزا خیلی‌ حرص میخورد، به خصوص اگه احساس میکرد که ما جنسی‌ رو گرون خریدیم خیلی‌ ناراحت میشد. سماجت عجیبی در چونه زدن داشت و اگه بابا- ک جنسی‌ رو به قیمتی میخرید، امکان نداشت که در کل تهران کسی‌ اون جنس رو بتونه ارزونتر پیدا کنه. هر وقت که برای من یا بابات آژانس می‌گرفت، اول همیشه قیمت رو با رانندهٔ آژانس طی‌ میکرد. اجازه هم نمیداد که ما با آژانس گرونتری بریم! گاهی اینقدر ما معطل میشدیم تا بابا یک آژانس با قیمت مناسب پیدا کنه. معمولا هم دست آخر من و پدرت یک پول اضافه به رانندهٔ بیچاره میدادیم ولی‌ هیچ وقت به بابا- ک نمیگفتیم که حرص نخوره.
بین دوستهای پدرت که پدربزرگت رو خوب میشناختن، بابابزرگ به این معروف بود که ماهی‌ قرمز مرده رو شب عید پس داده بود! توی ایران پس دادن یک کالا مرسوم نیست و معمولان فروشندها زیر بار پس گرفتن کالا (حتا باز نشده و استفاده نشده) نمیرن. اما پدربزرگت با سماجت منحصر به فردی که داشت، تونسته بود ماهی‌ قرمزی که برای عید خریده بود رو پس بعده. چونکه ماهی‌ زود مرده بود! ج
بابا- ک دوران جوونیش در مدرسه فرانسویها درس خونده بود. وقتی‌ که حدود ۲ سال پیش به کانادا اومده بودن، در سفری که با هم به کبک (Quebec) داشتیم، هر وقت که چیزی می‌خواست و ما براش انجام نمیدادیم، خودش میرفت و به زبون فرانسه (همون قدری که یادش بود) کار خودش رو راه میانداخت! یک بار که رفته بودیم رستوران و بابا سردش بود، ازمون خواست که به گارسن بگیم که بخاری روشن کنه. حالا وسط تابستون بود و درسته که گرمای تابستون رو نداشت اما همه با تی‌شرت نشسته بودن. هر چی‌ ما گفتیم که به خاطر یک نفر این کارو نمیکنن و اینجا الان تابستونه و مردم اینجا گرمایی هستن، به خرج بابا- ک نرفت! خودش گارسن رو صدا کرد و به فرانسه بهش گفت که رستوران شما سرده و … مدتی‌ بعد، گارسون خوش‌اخلاق با یک پتو اومد و پتو رو انداخت روی دوش بابا- ک. همه کلی‌ خندیدیم! ج
کلا بابابزرگت با کسی‌ رودربایستی نداشت. خیلی‌ رک بود و آنچه را که می‌خواست – از هر کسی‌ که بود، آشنا یا غریبه- راحت میگفت. هرچند این اخلاقش بعضی‌ وقتها خوشایند نبود، ولی‌ بسکه رک بود بیشتر خواسته هایش آدم رو به خنده مینداخت و کسی‌ از دستش دلخور نمی‌شد. کلا بابا- ک خود‌خواهیش را پنهان نمیکرد. اگر از کار کسی‌ خوشحال میشد، خیلی‌ احساساتی‌ میشد ولی‌ امان از وقتی‌ که از کسی‌ دلخور بود.
بابابزرگ معلم ریاضی‌ بود و به این خیلی‌ افتخار میکرد. همیشه میگفت که ریاضیاتش خیلی‌ خوبه.ضمنا از معدود افراد هم سن و سال خودش بود که کار کردن با کامپیوتر رو بلد بود. حدود ۶ سال پیش یک دستگاه کامپیوتر خرید که باهاش بهمون ایمیل میزد و عکسهایی که براشون میفرستادیم رو میتونست بگیره.حافظه خیلی‌ خوبی‌ داشت و حافظه-‌اش در به خاطر سپردن شماره تلفن استثنائی بود. کلا باید بگم که مامان شهین و پدرت به دفترچه تلفن نیازی نداشتن. پدرت، هر موقع که شمارهٔ تلفن دوستاشو می‌خواست از بابابزرگ میپرسید و اون بعد از سالها هنوز شماره‌ها رو به یاد داشت. چون حافظه خوبی‌ داشت، در بازی ورق هم خیلی‌ ماهر بود و چند تا ترفند و چشم بندی هم بلد بود که با ورق انجام میداد. حیف که نتونست تو رو با این بازی‌ها سرگرم کنه.
بابا‌بزرگ آدم مهربونی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم این همه خاطره جالب و به یاد موندنی ازش داشته باشم. به چیزهای روزمرهٔ زندگی‌ مثل غذای خوب، یا مهمونی‌ رفتن خیلی‌ علاقه داشت.از تولد تو خیلی‌ خوشحال شد. هر چند هرگز مرگش در تنهائی‌ رو فراموش نمیکنم و خیلی‌ متاسفم که نتونست تو رو از نزدیک ببینه ولی‌ خوشحالم که از وجود تو قبل از مرگش باخبر شد. عکس‌ها و فیلم‌هات رو دید و به قول مریم جون قبل از مرگش به آرزوش رسید. روانش غرق شادی و آرامش باد.


خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

Thought of the moment

Just like the best way of learning a subject is by teaching it, the best way to grow up is by raising a child!
Today you got your first shots. You are two months and one day old and you are resting in my arms right now as I share my thought with your future.
Love,
Maman

Sent from my BlackBerry device.

خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

I should be able to post via my Blackberry device now. I will write short,but better than piling them up in my head.


می‌نشینم روی تخت سمت راست تو ... یواش دست کوچولوتو میگیرم. نفسم حبس می‌شه. یه نفس بلند میگیرم و شروع می‌کنم به گرفتن ناخن هات! الان دفعهٔ چهارمه که ناخنتو میگیرم. تقریبا هر هفته یکبار. زیاد طولی نمی‌کشه اما برای من مثل یک ساعت طولانی‌ می‌گذره. بیدار که نمیشی‌ نفس راحتتری می‌کشم. به خودم میگم فوقش اگه بیدار شد بهش شیر میدم، چیز خاصی‌ که اتفاق نمیفته (به خودم دلداری میدم ؛) ). بعدش چند دقیقه صبر می‌کنم. آروم و بیصدا کنارت هستم و نگاهت می‌کنم. فکر کنم یک ربع به همین حالت می‌گذره.توی خواب یه لبخند شیرین میزنی‌. مثل فرشته‌ها. دلم قوی می‌شه. آروم پا میشم. میام اون ورت میشینم ...سمت چپ. ناخنهای این دستت رو هم میگیرم. چشماتو باز و بسته میکنی‌. قلبم میاد توی دهنم! اما دوباره میخوابی. سخترین قسمت اینه که هر ناخنی رو که میگیرم قلبم میره که نکنه اشتباهی‌ دستتو گاز بگیره ... کار که انجام شد نفس راحتی‌ می‌کشم و پا میشم. این دفعه هم به خیر گذشت!

دوستت دارم کوچولوی بامزه.

اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

Peace ...

Is there anything more calming than a baby sleeping in your arms? So peacefully, like an angel?
I can stare at you for hours, your round sweet face, your heavenly soft skin, your long eye lashes, your lips so tempting… Ohhh! I hardly control myself not to kiss your beautiful face over and over, not to squeeze you to my chest, to my heart … I love the sound of your breathing, your soft infant smell, your pink cheeks, your wide eyebrows, your eyes, the way you hold your lovely neck on my shoulder, your soft beautiful hands and fingers hanging to me… I love every bit of you. I bring my nose close to you and breathe in your smell … and when you smile in your sleep, all the peace in the world showers on me with love and joy … Oh! I wish I could freeze this moment … I wish I could take a photo shot and frame it … at least I wish I never forget it!

For you from Khale Azin


مغرور باش
شگفتا که همه ناصحان به تواضع اندرزت دهند و من اولین نجوایم در گوش تو غرور
چنین نیندیش که غرور به تنهایی هجرتت میدهد
تواضع ابراز دوستی نیست
دستاویزی به بردگیست
و دژخیمان صداقت
مغرور باش و گامهای استوارت را به جهان عرضه کن
......

 

 

Khaleh Azin wrote this for you one day before you were born.

فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

9/9/2009

On September 2nd 2009, after about a month of having a weird sickness feeling, finally I realized that I might be pregnant. I took the urine test and BOOM … a very bold positive sign appeared on the screen right away. Then I told your father. We were both happy. Actually it was a mixture of happiness together with strange new feelings. We both knew we wanted to have a child. It had happened before we know it! We were getting ready to go back home for your auntie’s weeding. My sisters’ wedding was very important to me and I wanted to be totally ready for it and to be there on time to be able to help her. I was so busy with planning the trip and taking 3 weeks off from work that I had not noticed all the various signs and signals that my body was sending for me. Plus, working in day and night shifts, changes the body regulations and I was confused what is happening to me! For about a month, I had minor morning sickness, together with a strange change in my appetite. But I was so busy that every day I forgot about my morning sickness just about an hour after I started work. For near 3 weeks, I could only eat Kabob and rice, pickles and Dough – Iranian sour yogurt drink. These are your father’s all-time favorites and after I found out I am pregnant, I told him that you have his appetite! :) I just was not able to take any other food even though I tried to cook my favorite ones. They all smelled bad for me. For breakfast, I only could have bread, honey with butter. I was thinking I have stomachache because of the work and travel stress! Our flight was on Sep 18th.

For the weekend, we went to Marineland. We were looking at all those cute happy children thinking that for the next year or so, we will take you there and you will have lots of fun! I took a picture with a Beluga whale was I was petting her and I was thinking about you enjoying the touch! It was a happy day.

On Sep 8, I could go for a family doctor visit and there my pregnancy was confirmed with blood test. I was given Materna vitamins. These are special multi vitamins for expectant moms. There is a picture of a mother and her baby on the container of the vitamins. I remember that it was the first thing that entered our home/our lives with a picture of motherhood on it and I had a very strange feeling every time I looked at the picture. The next day, I got an appointment with the obstetrician and I also bought the book ‘What to expect when you are expecting’. It is my habit to sign and date any book I buy. Each of my books reminds me of a time and a place or a friend. It was not until I was putting the date on the book that I realized the day was 9/9/2009! It was another strange sign and I took it as a good one. The next motherhood picture was the picture on this book! I could not believe I will turn into a real pregnant woman soon! Everything was new and strange! For a while, I used to hide the book and the vitamins from the public view. Now, look around me! Everything has a baby sign and we are so ready to be parents …soon :)

فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

A teeny tiny piece of skin

When you grow up, darling, you will be amazed that how a tiny piece of skin can be so controversial. In fact, for some people, it can identify you. Some may judge your beliefs based on that!

People have strong beliefs that have been supported by centuries of followers. Most of the times, they don’t bother to think about the reason behind the things they follow. They simply accept it as a rule. These rules are more often supported by religion or culture. It is harder to change a belief or act against it when it has a holly character. But anything can be changed. Just remember that.

On months five, after the second ultrasound, we were sure that you are a boy. While my mind was occupied with thoughts about how well I can raise a boy, and how much you will enjoy having a crazy feminist mom, and my friend was telling me the good news that I will be off the hook for taking you to the bathroom while we are eating in a restaurant, after you are 3 years old (:) I know, everyone had a different thought), your father asked me what should we do about circumcision. The question hit me with a shock. Uh! So now we are in a position to make decision about circumcising you? Parenting isn’t all fun! I mean, I have accepted to be fully responsible for you, for my own baby, but I hate to make this sort of personal decisions for any human beings. It is your body! Your only true personal belongings! How can we decide about cutting a piece of your skin? So my first wild reaction was: “his body, his decision! I am not going to let anybody to cut a piece of his skin!” your father said that you won’t be able to make such a decision for yourself until it is too late to act upon it if you decide to go with circumcision, and that it is on us to do what suits you best.

Your father is a super nice man. But he is the type that accepts what is accepted by the majority. He usually does not question a well-accepted tradition. He smoothly goes with the flow. He is in peace with the world of routines around him and the world is in peace with him. You will meet him soon and you will love him. But his acceptance pushes my buttons! I wonder how he can be so easy-going. How can he be so agreeable? What about his own opinion? Unlike him, I have taught myself to do what I think is right to do, no matter what. I have accepted to move against the flow when I feel I should do, and not being bothered by the consequences. Anyhow, what I love about your father is that he is not stubborn! He is reasonable and although he does not bother to re-think about everything and challenge the world like I do, his point of view can be changed. For you darling, I wish and hope you do what feels right to do even if everybody else disagrees.

So … I started to research. I needed to make sure I am making a correct decision, as well as having a proper answer for you in case you question my decision later. Who knows? Maybe you blame me of being irresponsible and making a not educated decision just based on my emotions. I hope my decision does not cause you any trouble in anytime anywhere, and I buy the risk. After all, you can cut the thing off if you decide to, but you cannot put it back if we cut it off on your behalf! I think that is much safer.

Before I begin my search, I was thinking that circumcision is a religious ritual. I knew it is done by Jews and Muslims. In fact, it is one of the requirements of these religions. You won’t be recognized as a true Muslim or a faithful Jew if you are not circumcised! To me, this is just a joke. With all the respect for the followers, what is the relation between a piece of skin and one’s faith?! Besides, why God would create some extra thing to be removed? Although I know some never agree with me. Some looked at me as if I am crazy beyond repair and I just stopped this discussion … there is no point in that but I think what I think. :) Then I started to ask my other friends with different religious backgrounds and to my surprise, I found that this is a custom of people of the area … Asia, Middle East, etc. Zoroastrians perform it as well. Some Chinese do it as well. It is known as one of the most ancient surgeries in the world and has been performed for many centuries. But, today, there is no known benefit for it. In Canada, the procedure should be performed during the first two months after the baby boy is born. The pros and cons of circumcision are almost equal. Actually, the American academy of Pediatrics does not recommend it as a routine for the baby boys. Although it is not risky to be prevented; and it is only up to families to decide about it based on their culture and religion.

Here are some links (if they are still accessible for you to read them!):
http://www.cps.ca/caringforkids/pregnancy&babies/Circumcision.htm
http://familydoctor.org/online/famdocen/home/men/reproductive/042.html
http://en.wikipedia.org/wiki/Circumcision

What surprised me the most, were some friends’ reaction to my inquiry. To them, this is something that you should not question it! And I am not talking about every average Joe, I am talking about people who are in the field of research and education! They were kind of shocked and looked at me like I am nuts! My explanations about my concerns were not even considerable for them. So, I tried to ask those who knew me better and would not judge me just based on my idea about circumcision. I got some funny feedbacks too. My sister, for example, told me “OK, if you decided not to have your son circumcised, just don’t tell others about it. If anybody asked, just say that you did it!” :) Right! No need to make a big deal out of it and debate the world LOL she is lovely.
The other answer I received from a friend that I loved (because of its honesty) was: “they bring lots of medical reason that “khatne” (circumcision) is good but none of them have been strong enough to make medicine academy to make it essential procedure after birth for baby boys but it is more like cultural. People do it because IT looks good with Khatne since I have not seen one before without Khatne I was curious but when I saw it, I said to myself I 'll go with "khtane" for sure otherwise the baby would hate me forever for his thingy looks this ugly.. :D”

Eventually, I was softer and more relaxed about the procedure. I even considered that if it suits you the best, I could agree with it. I was not sure any more what is best. Finally, your father asked our family doctor about it. He said almost the same things that I had found here and there. No known benefit or risk. Though, the baby will feel the pain for sure. But he was more frank and expressed his personal opinion: “I would not do it for my own son, although it is in our culture as well. There is no point.” So, your father and I made our decision.

Let me tell you a story to finish. When I was about 22-23 years old, there was a fever for nose job in Iran (it still continues unfortunately). Everybody would go for a nose beautifying surgery, whether they needed it or not! I remember I was in a very busy stage of my life, and I had to get help from my family to follow up with some of my other tasks – I don’t exactly recall what it was, but usually I don’t like to transfer my tasks to others. I prefer to do it myself and it adds extra pressure on me when I have to transfer my tasks to others. Anyhow … so one night I had this weird dream that my parents decided that I needed a nose job! And since I was too busy, they decided to take my nose for beauty operation without discussing it with me! The surgery was not that successful and I ended up with a nose that I did not like to look at and was not even my decision to begin with. I was furious and wanted my old nose back, but there was no way back … such a nightmare! I remember when I woke up I still was mad and it took me a few seconds to calm down and realize that it all was just a bad dream! It actually was a very funny dream, but I still can taste the feeling that it caused for me … it was frightening. I felt helpless in the dream. The idea of circumcision reminds me of my dream every time!

Love,
Your mom